در غار تنهایی خود حال می کردم

در غار تنهایی خود حال می کردم

تنهای تنها

گاه می اندیشیدم  من کیستم

گاه می اندیشیدم من نیستم

هستی من چیست

هست من کجاست

هستی هست

وقتی من هستم

من که نباشم هستی هست ؟

من حس می کنم خوبی را

من حس می کنم سبزی را

من حس می کنم بوسه را

من حس می کنم خنده را

من حس می کنم مادرم را

من حس می کنم گل را

من حس می کنم افتاب را

من حس می کنم شب را

من حس می کنم خودم را 

اما من که نباشم چی را حس می کنم

پس هستی به غایت من هستی است

و هستی در نیستی است

و نیستی در هستی

من که خارج از هستی هستی را نمی فهمم

هستی من در همین هستی است

خداوندا سر در نمی اورم

هستی من چیست

برای چه هستم

نمی دانم تو می دانی ؟