جمعه روز خوبی نیست

جمعه روز خوبی نیست

پدرم چشم به راه است

بیمار است

دیروز گریه می کرد

پشت تلفن برات بمیرم

زندگی به تفی نمی ارزد

اسب سوار دیروز

افتاده امروز است

راه می رود به زمین می خورد

در طول یک هفته دو بار سر و صورتش زخمی شده

راضیم به رضای تو

یعنی چی

کاری کا از دستمان   بر نمی اد

می گوییم راضیم به رضای تو

زندگی یک حباب  تو خالی است

به نسیمی می ترکد

یک جای کار ایراد دارد

برو و بر گرد ندارد

این همه زیبایی

می میرد

چرا

هستی ام بر نیستی استوار است

و بر نیستی که نمی شود هستی زندگی کند

پس عیب کار کجاست

من نمی فهمم

تو می دانی ؟