امروز حرفی برای گفتن ندارم
در غار تنهایی خود بودم
و گاه به خواب می رفتم
و چرتی می زدم
و گاه دربیداری غوطه می خوردم
فرق زیادی با هم ندارند
بیداری و خواب ما
تنها یه فرق داره
و ان اینه ادم خواب ازاری به کسی نداره
اما ادم بیدار داره رصد می کنه چه جوری به امیالش برسه
و داشتم یه کتاب رنگ و رو رفته توی ماشین را ورق می زدم
که دوستی بهم داده بود
توی این کتاب نوشته بود
که یه ادم ۷۰ ساله در طی این مدت بیش ۵/۲میلیارد بار قلبش می زنه
و بعد هم شعری خواندم که جالب بود
در این شعر هم امده بود عمر ادمی دو روزی بیش نیست
که یک روز اون به عشق و عاشقی می گذره
و روز دیگرش هم به دل کندن از این عشق و عاشقی
هوا تو غار گرم بود
و کمی ناراحتم می کرد
و من گاه در دوستم غوطه ور می شدم
و شرابی که دوستم داد
و من نوشیدم
و کلاغی غار غار کنان در کنار غارم سر و صدا می کرد
و مرا به زندگی می خواند
و درخت توتی را دیدم
که مرا می پایید و با برگ هایش به من سلام می کرد
و عابرانی که می امدند بدون ان که نگاهی به غار بیندازند
و من در غار تنهایی خود خوش بودم
چه می توانستم بکنم