شادی را با تو می جویم
زمستان دلم با امدن تو بهاری شده
تا به حال کجا بودی ؟
چشمانت مرا به خود می خواند
مهسا
تو اگر ازم دوری کنی
می میرم در غرب زندگیم
می دانی نگاهت مرا افسون می کند
و سیمایت دیوانه
من از مهر می گویم
و تو از مهربانی برایم بگو
بگذار از باغ عاطفه ات هر چه گل می خواهم بچینم
و در کنار چشمه سار
با اب سخن گویم
ابی که دلم را طراوت می دهد
دوستت دارم
می دانی سیمای تو مرا پریشان می کند
دوستت دارم