شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

پدرم نیست

پدرم نیست

دل خوشی ندارم

پدرم نیست

دیگه خودم نیستم

خانه ما تاریک است

جای پدرم خالی است

مادرم هست خدا را شکر

اما پدرم نور بود

مهربانی را با خود می برد

باورم نمی شه اون چشمان مهربان  تو خاک اند

می رفت تو باغ

انگور می اورد

انگور سیاه خیلی دوست داشت

اونو روی کولش می ذاشت

وقتی به خونه می رسید میذاشت تو گوشه ایوون

همه را دوست داشت

خونه ما  پر بود از گربه ها و سگ ها

وای گنجشک ها چه می کردند

اخه در انباری گندم همیشه باز بود

گنجشک ها بودن که جیر جیر کنان صفا می کردند

هزاران گنجشک تو خونه ما بودند

هنوز هم هستند

تمام گنجشک ها اونجا تو خونه ما هستند

هیچ وقت در انبار را نمی بست

هیچ کس هم به گنجشک ها کاری نداشت

تفنک بادی تو خونه امان بود

اما هیچکی اون را دست نمی گرفت

جاش خیلی خالیه

پدرم مهربون بود و خدا را ناظر کارهای خودش می دونست

ظلم و ستم تو مرامش نبود

برای پول دست به هر کاری نمی زد

دروغ نمی گفت

صاف و ساده بود

کار می کرد و کار می کرد

گنجشک ها هنوز جیر جیر می کنند

اما پدرم تو خاک اروم برای خودش خوابیده

نظرات 2 + ارسال نظر
ماری جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ق.ظ http://www.naghz.blogsky.com/

بوسه بر قلم
..
.
تسلیت میگم

فرشته کوچولو یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:23 ق.ظ http://alone6.blogfa.com

اری برای همگان سخت است
جدایی بین پدر وفرزند ...
بارالها
پاک گرداندی و خاک کردی اما زود بود
ما را نیز پاک کن خاک کن
آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد