شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

بابا چهل روز است که نیستی

بابا چهل روز است که نیستی

سر در خاک نهادی

بالا سرت چند تا درخت کاشتیم

 بچه ها  ونوه ها داشتند اب می دادند

یکی می گفت بابا را اون زیر حسابی خیس کردین

کلی اب دادیم

بابا اب خیلی  دوست داشتی

وقتی اب را پای خیارها و یونجه ها می کردی

چه صفایی می کردی

وقتی اب را تو کردوی گندم و جو می کردی

 چه شاد  و شنگول بودی

حالا خودتو را ابیاری می کنیم

بابا اب را خیلی دوست داشتی

اون چشم های نازت را اب خنک می کنه

مگر نه ؟

بابا راستی اون طرف ها چه خبر

این طرف که خیلی خوب نیست

ادم ها به هم می پرند

سر مال دنیا

سر این که من رئیس باشم

سر این که منو مردم بشتر می خوان

نمی دونم بد کار زاری است

اما انوجا که ازاین خبرا نیست

بی خیال بابا

ما درخت ها را سر سبز می کنیم

هر شب می اییم و ابیاری می کنیم

هم خودتو و هم درختا را

تا حسابی خنک بشی

بابا قربون اون چشات برم

که تو خاک رفته

بابا دوستت داریم

چه سر سفره باشی

و چه نباشی

اما تو دل ما که هستی

بابا دوستت داریم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد