شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

سهراب سپهری

بهاری دلنواز است

دلم پر پر می زند

برای اغوشی گرم

اغوشی با گل های شقایق

بر امده از تن دشت باران خورده

سیراب شده از باران

 و به نرمی پرواز پروانه های رنگی  

این بود که رفتم به شهر سهراب

کاشان   و قمصر و نیاسر و  مشهد اردهال

خانه ابدی سهراب

شاعر زیبایی ها و تصویر گر دل ادمی

تا کاشان سه ساعتی راه است

و من غوطه می خورم  در دل دشت

 باران

بهار کار خود کرده است

دشت های لخت قم پوشیده از شقایق  هاست

و مردمی که از تعجب ماتشان زده است 

قدری می ایستم

هوایی تازه می کنم

دخترکانی در حال چیدن شقایق های مهربان اند

و زنانی هم کاکوتی  می چینند

نسیم خنکی هم می وزد

و تنم را نوازش می دهد

و طبیعت چه سخاوتمند است

دلم می خواست می رفتم به انتهای ان دشت

و شقایقی می شدم در دل زمین  و می روییدم

و با باران می رقصیدم

و بر افتاب بوسه می زدم

راهم را ادامه  دادم

یک سر رفتم به نیاسر 

شهری فرح انگیز در دامنه کوههای کرکس

با ابشاری دیدنی و غاری از دوران میترایسم

و اتش کده ایی بر بالای چشمه همیشه جاری نیاسر

شهری با کوچه هایی  به وسعت تاریخ

گنجینه افسانه های کهن

و مردمانی مهربان

که گل می فروشند و گلاب

و بساط گل و گلاب در همه خانه ها

دانش اموزان دختر و پسر طنازی می کنند

می خندند و می رقصند

پسران می رقصند و دختران فیلم برداری می کنند

شاد اند

ساعتی را می مانم

و امد و رفت مردمان را به تماشا می نشینم

مردمانی که شادی را به سوغات می برند

پر می زنم و خودم  را به بوستانی از گل محمدی می رسانم

بوی گل محمدی مدهوشم می کند

دامنم را پر از گل می کنم

بی خیال  صاحبش

وه چه صفایی دارد گل چیدن

گل ها می خندند

حتی وقتی از مادرشان جدا می کنم

اخ هم نمی گویند و باز هم عطرشان را می دهند

حسدی در دلشان نیست

پر می زنم  و به خانه سهراب می روم

امامزاده ایی در مشهد اردهال امامزاده سلطان علی  ع

و سهراب همین جا ارمیده است

و حیف از یک ارامگاه و نشانی فاخر

قدر سهراب را باید بیش از این دانست

پر می زنم

و به دامن طبیعت می روم

و با شقایق ها هم نشین می شوم

باران همه جا را شسته است

سکوتی شیرین   مرا در خود می برد

و تجربه ایی از مرگ به سراغم می اید

و کسی می گفت مرگ یعنی ارامش

یعنی همین که نیستی

و من خسته از بودن خود

گفتم اری  همین است که می گویی

فنا فی الله شاید همین است

نمی دانم

نظرات 1 + ارسال نظر
هیچ سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ http://www.kolbeyeroyayieman.blogfa.com

پرنده نیز عاشق بود
گهی می رفت
گهی می ماند
سپس در اوج تنهایی
گهی آواز غم می خواند
*
از این شاخه به آن شاخه
خودش را جستجو می کرد
و هر گلبرگ خوش رنگی
دلش را زیرورو می کرد
*
نه می خوردو نه می خوابید
نه می پیچید ، نه می تابید
نگاهش خسته بود اما...
به جایی دور می تازید
*



ومن حالا
به پشت پنجره ، تنها
برایش اشک می ریزم
و دستم را
برایش می برم بالا
و می خوانم دعا
*
اما !!
*
پرنده گفت :باید رفت
پرنده رفت
پرنده دور شد حالا
دگر اورا نمی بینم
*
پرنده خوب و صادق بود
پرنده نیز عاشق بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد