شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

افطار بود

افطار بود

 در سفره مهربانی ما مورچه ایی طی طریق می کرد

در گوشه ایی برای خودش راه می رفت

و نمی دانم در دل کوچک مورچه چه می گذشت

خدایا نمی دانم به یکباره چه شد

مادر خانواده دستش را گذارد روی کمر مورچه  بیچاره

هنوز اوی اذان در نیامده بود

مورچه بینوا کشته شد

  و وه  چه دردناک بود

دختر خانواده به مادرش گفت اخه به شما  چی کار داشت

این مورچه بینوا

غمی در چهره مادر نشست

مورچه دنیایی زیبایی را با خود می برد

مادر به چه حقی جانش را ستاندی

همه ما گز کردیم

فضای سنگینی در سفره مهربانی ما نشست

و من گریستم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد