شب زفاف

دل نوشته

شب زفاف

دل نوشته

امروز برای دیدار پدر رفتم

امروز برای دیدار پدر رفتم

پدرم گلی است که از ریشه در امده است

گل برگ هایش یکی یکی می ریزد

در حیاط را باز کرده بود

و من راحت به خانه پدر در امدم

پدرم روی صندلی خود نشسته بود

و بوسه ایی بر صورت او زدم

و بوسه ایی هم بر صورت مادر

پدرم بچه شده است

تند تند گریه می کند

بعد از نهار پدرم را به باغش بردم

کمرش خمیده است و با عصا راه می رود

دقایقی طولانی کشید

تا توانست دم  پایی هایش را به پا کند

راه افتادیم به سمت باغ مهربانی

یک دستش توی دستم بود

تا زمین نخورد

دستانش گرم بود

و من لذت می بردم از دستان گرم پدر

کمی که راه رفتیم خسته شد

کوچکتری مانع می توانست او را زمین گیر کند

حتی یک پستی  و بلندی کوچک

از یک باغ گذر کردیم

سگ های ان باغ پارس می کردند

از پشت دیوار

واغ واغ واغ

و من هم اوای واغ واغ در میاوردم

و سگ ها هم جواب می دادند

نمی دانی چه حالی داشت وغ وغ کردن

و هم اوا شدن با سگ ها

از ان باغ عبور کردیم

و رسیدیم به باغ خودمان

پدرم خسته شده بود

گفتم می خواهی بنشینی

گفت بله

و من کنار درخت گردویی جایی برای پدر یافتم

و گفتم پدر بنشین

و نشست

 و چشمان کم فروغش را به باغ دوخت

باغی که دوست او بود

و روزگارش را در این باغ می گذارند

ان روزها که در باغ خیار و گوجه فرنکی می کاشت

و گاهی من و  دیگر بچه ها به کمک پدر می رفتیم

و خیارهای تر و تازه را از میان بوته ها می چیدیم

و برای بارگیری در کیسه ها می ریختیم

الونک و یا سایبانی برای این کار در باغ بود

و خاطرات ان روزها از ذهن پدر می گذشت

نمی دانم پدرم به چه فکر  می کرد

چند دقیقه نشستیم و باز راه افتادیم

و بر خاستنش چه سخت بود

گفتم پدر یا علی بگو

و بر خیز

و در نهایت با کمک من بر خاست

و بعد عصایش را به دستش دادم

و دو باره به خیابان در امدیم

و پا به  پا و گاه تند و گاه اهسته قدم بر می داشتیم

و گاه احساس می کردم

اگر کمی اهسته تر نکنیم راه رفتن  به زمین خواهد خورد

این بود که گاه او را نگاه می داشتم تا نفسی تازه کند

و دو باره به خانه رسیدیم

هوا خوب بود و بوی بهار می امد

و کلاغچه ها سر و صدا می کردند

اما برای پدرم بوی بهاری درکار نیست

و زندگی اش  همه درد است

نمی دانید با این حالش چه نمازی خواند پدرم

البته نشسته

خدایا پدرم اسب سوار دشت های پر از شقایق بود

زمین گیر نکن او را

گناه دارد پدرم

غصه می خورد

گریه می کند

خدایا من سلامتی پدرم را از تو می خواهم

دوستانم برای پدرم دعا کنید

اخر نمی دانید او به پاکی باران است

به پاکی اشک معصوم  یک کودک

گناهی نکرده است

و درعمرش به کسی بدی نکرده است

ان قدر کار می کرد

که از دستانش خون بیرون می زد

در همان باغی که اکنون بی صاحب افتاده است

برای پدرم دعا کنید
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد